Thursday, April 12, 2012

خودی و غیر خودی(برتر و بربر) اساس فلسفه تضاد

خودی و غیر خودی(برتر و بربر) اساس فلسفه تضاد

حسن گلسفیدی - http://golsafid.blogspot.ca/

همانطور که در نوشته قبلی مطرح کردم، فلسفه غرب تضاد بین غرب برتر و شرق بربر است. این در
فلسفه غرب تداوم پیدا کرده و یک نوع برتری طلبی همه زمانی و همه مکانی تبدیل شده است! اگر جهانبینی فلسفی هگل که تداوم همان تضاد بین خدا (زئوس) و انسان(پرومته) را در نظر داشته باشیم، انسان(پرومته) وقتی خدا (زئوس) خواب بود آتش خدایی را می رباید و به زمین میآورد و مردم خدا می‌شوند و همین پیروزی انسان بر خدا است که در تضاد با خدا می‌شود و در فلسفه غرب این اروپایست که خدایی میکند و بقیه بربرند ! در فلسفه حق هگل این برتری با روح اروپای است که مشترک آنهاست و بقیه انسان‌ها چون اروپایی نیستند یا باید نابود شوند یا باید اروپای، این وظیفه مقدس پاکسازی را بعهده بگیرد و سرزمین آن‌ها را غارت و آن‌ها را نابود کند ،چون چاره‌ای جز این ندارند! اینکه هیتلر خود را بالاتر از بقیه انسان‌ها و فقط ، نژاد آریا را منتخب خدا میداند! در باور و عمل، کشتن غیرآریایی ،او را به خدا نزدیکترمیکند! همین برتری‌طلبی و نژاد پرستی است که بعد به اقوام دیگر هم سرایت کرد و خود را برگزیده خدا میدانند و هر جنایتی علیه دیگر اقوام ،عین حق جلوه گری میکند! چون هرکسی که زور دارد حق است! یادمان باشد جرج بوش هم با همین منطق به خاورمیانه حمله کرد. این نگرش، در شرق هم از طریق ترجمه فلسفه یونانی در دوران بنی امیه و بنی عباس برای خارج کردن مردم ازتصمیم در سرنوشت خود و جامعه بوده است و شورا، در امورمردم و زندگی مشترک بین دیگر اقوام، رواج داشته و تداوم شورا در سومر(بین النهرین) که هرودوت نقل و قول کرده است، می باشد. همانطور که در قرآن آمده ، اقوام مختلف فرقی با همدیگر ندارند جز در تقوا و پرهیزگاری . قبایل مختلف برای شناخت همدیگر آمده نه برتری قومی بر قوم دیگر. یک خدای واحد در شرق است ، که همه انسانها نماینده و خلیفه ، حاکم او، در زمینند و بین خدا و انسان یک رابطه نزدیک دوستی است؛ ولی با آمیزش با فلسفه یونان، به هزاران خدا والاهه زمینی تبدیل میشوند و مردم را شیعه و مقلد سننت خود میکنند و این خدایان زمینی جای خدای توحید، نشسته ومردم را جدا و تقسیم کرده و بر جان و مال و ناموس همه تسلط یافتند

در اینجا از هگل فیلسوف آلمانی، آنوقت از یکی از فیلسوفان ایران نقل وقول بعمل می‌آورم، البته هم فیلسوفان طرفدار ولایت فقیه (فقیه شاه) که همان ولایت یا حکومت فیلسوف( فیلسوف شاه) افلاطون است در‌واقع، کپی همدیگر هستند
هگل میگوید: حرکت روح از ابتدائی ترین سطح که «وضعیت طبیعی» است ﺁغاز می شود و تا به منزلگه مقصود که «روح مطلق» است پایان می پذیرد. چون روح به دروازه غرب می رسد، «وضعیت طبیعی» اهمیت خود را از دست می دهد و دیگر نمی تواند برای روح مانع و محدودیت ایجاد کند. در «وضعیت طبیعی»، انسان تحت سلطه طبیعت است. دشوار ترین مانع روح در سیر فرایاز خویش، طبیعت است. وضعیت طبیعی یعنی جهانی سرشار از بی عدالتی، خشونت، امیال وحشیانه و اعمال غیر انسانی.
تاریخ جهانی، گذار از این وضعیت و چیره شدن برﺁنست؛ انضباط بخشیدن به اراده طبیعی مهار نشده و این اراده را به انقیاد اصول اخلاقی جهان شمول در ﺁوردن و به ﺁزادی ذهنی تحقق بخشیدن (=ﺁدم کردن غیر غربی)، جریان تاریخ جهانی همین است.
طبیعت دور خود می گردد و بدین گردش به دور خود، تا ابد گرفتار است. حال ﺁنکه روح تکامل می یابد. روح از تمدنی به تمدن دیگر عبور می کند و در جریان بازیافتن ﺁزادی خویش، در طی مدارج تکامل و فرازگیری شتاب می گیرد. در شرق ایستا، روح نمی تواند به فراز رود. لذا در وضعیت طبیعی باقی می ماند. از این روست که میان شرق و غرب، گسست پدید می ﺁید. روح در غرب فرود می ﺁید و اصول اخلاقی بنیادی را می پذیرد . بدین سان،
اروپا مرکز و غایت جهان و مطلقا غربی و ﺁسیا نیز مطلقا شرقی است و تقدیر محتوم ﺁسیا اینست که مطیع اروپا باشد. بنا بر نظر هگل در آن ایام، کشور هند به این تقدیر تن داده است و در یکی از همین روزها، چین نیز مجبور خواهد شد به این تقدیر تن دهد.
هگل در ادامه نظر خود درباره ایران بر این باور است که، ایرانیها نخستین ملت تاریخی بوده اند. چرا که به جای یک قدرت عریان خارجی، یک اصل عام و مشترک، مبنای نظم اجتماعی ﺁنها بوده است. هرچند این نظم از الگوی «استبداد شرقی» تبعیت می کرده، اما همزمان با فراز رفتن از طبیعت صرف نیز همراه بوده است. با وجود این، ایران نیز در وضعیت طبیعی باقی می ماند، زیرا ﺁن اصل عام جلوه ای از طبیعت صرف است.
نتیجه اینست که غرب مدرن می شود و در رویاروئی با شرق بسیار بزرگ تری قرار می گیرد که مردمان ﺁن بی فکر و برده وار می زیند و زندانی سرشت خویش هستند.
روح تنها جائی می تواند منزل کند که در ﺁنجا خود را در خانه خود بیابد. بدون هیچ تردیدی، ﺁنجا همان غرب مسیحی مدرن است. زیرا اسلام حتی برای کسانی که به ﺁن اعتقاد دارند، بیگانه است. مسلمانان، در اعماق وجود خود، می دانند که تنها با پذیرفتن حقیقت جهانی است که احتمالاً می توانند به منزلگه برسند.
روح تنها زمانی خود را در خانه می یابد که، پیش از ﺁن، اروپا به مقام سروری جهان رسیده باشد. هگل افسوس می خوردکه امپراطوری ایران نتوانست تحولی اساسی در ذهن و جسم افراد تحت سلطه اش بیافریند. از دید وی ضعفی که ایرانیها در قیاس با یونانیها از خود بروز دادند، این بود که ایرانیها نتوانستند امپراطوریی را تأسیس کنند که سازماندهی کاملی داشته باشد. ﺁنها نتوانستند کشورهای مفتوحه را با اصول اخلاقی خود ﺁشنا سازند و ﺁنها را در مجموعه ای همآهنگ گرد ﺁورند ... ایرانیان نتوانستند در میان اقوام تحت سلطه خود مقبولیتی کسب کنند. به سخن روشن، هگل بر اینست که سلطه بر دیگران می باید «اندیشه راهنمای توتالیتر» داشته باشد. یعنی ﺁنها را از هویتی که دارند خالی کند و هویتی را به ﺁنها ببخشد که سلطه گر به ﺁنها می دهد. بدین خاطر بود که فراماسونرها و دیگر استعمارگران غرب، مأموریت غرب را در کشاندن جهان به «فرهنگ جهان شمول غرب» قرار دادند.
روح ، پیش از تحقق کامل خود در غرب، با خود بیگانه است. میان روح و جهان تمایزی وجود ندارد. اما پیش شرط لازم برای این که روح در جامعه انسانی و تاریخ، بمثابه قدرتی کنترل کننده متحقق بگردد، سپری شدن دوره ای طولانی است که در ﺁن، ادراک وهم ﺁلود انسان، تعالی بجوید. انسان غربی از اوهام رهائی می جوید و انسان شرقی در اوهام می ماند.
روح خانه خود را در غرب می یابد و در ﺁنجا به کمال مطلوب خود، در ساختهای سیاسی و فرهنگی می رسد. اما شرق مسیر حرکت روح را گم می کند و به طور ذاتی، بدون تغییر می ماند. و این درست همان موقعی است که روح به اعلی درجه کمال خود، در غرب نائل می شود. به سخن دیگر، شرق فاقد ویژگیهای انسانی و فرهنگی لازم است تا خود به ﺁزادی رسد. این برعهده غرب است که بر فرهنگهای شرق سلطه یابد تا ﺁنها را به ﺁزادی راهبری کند. بردگی ذاتی شرقیها که ناشی از محدودیتهای درونی خودشان است، بدتر از هر اسارتی است که توسط غربیها بر ﺁنها تحمیل می شود. به هر حال، تنها راه ممکن برای شرقیها، برای رسیدن به تاریخ جهانی و تحقق یک دنیای برتر فرهنگی، پذیرش برتری غربی ها است. بنا بر این،
در توجیه کشتار سرخ پوستان امریکائی، هگل این سان استدلال می کند: فرهنگ بومی امریکائی (فرهنگ سرخ پوستان) که از تاریخ جهانی منتزع است، به محض مواجهه با روح، می بایستی منقرض شود. این قوم ابتدائی یا باید نابود می شد و یا چیزی شبیه ﺁن، برایش اتفاق می افتاد.
اما غربی که متخلق به اخلاق عالی است، چگونه غیر غربی را کشتار کند؟ هگل پاسخ می دهد: ﺁن ملاحظات اخلاقی که ما نسبت به یکدیگر رعایت می کنیم، در رابطه با «کاکا سیاها» رعایت کردنی نیست. اخلاق را می توان به دو بخش کرد: اخلاقی که مال ما است و اخلاقی که برای ﺁنها است. ما اروپائیها ارزشهای سیاسی و اجتماعی لیبرال در خانه بر قرار می کنیم و این حق، خود به خود و بطور کامل برای ما محفوظ است که به حکم عقل، بسوی بیگانگان یورش بریم، سر زمینهایشان را اشغال کنیم و ویران سازیم. و البته می دانیم که وضعیت ذهنی ﺁن اقوام با چنین یورشی سازگار است. ﺁنان موقعیت دیگری نمی توانند داشته باشند. (1)
این گفتهای هگل را با تزهای فیلسوفان شیفته فلسفه غرب کنار هم قرار دهیم میبینیم آن‌ها باورشان شده باید غربی شد!(باوجودی که حالا شاهدیم ژاپن ، چین ،هند منحط بقول غربها،فرهنگ خود را حفظ کردند و دارند از غرب جلو میزنند و غرب در سراشیبی سقوط حرکت میکند ولی ایرانی سعی میکند فرهنگ غربی که در آستانه سقوط است،دوباره خود تجربه کند
نظریه فقیه شهریاراز آقای محمدرضا فشاهی نقل قول میکنم:
اين نتيجه‌گيری که می‌توان آن‌را در جمله‌ای کوتاه و ساده بيان نمود، عبارت از اين می‌باشد که:

«
از ديدگاه فلسفه‌ی سياسی، تاريخ و سياست ايران از آغاز تا کنون، همواره تاريخ و سياستی خداسالارانه بوده است». به عبارت بهتر، تاريخ و سياست ايران راـ ‌و با توجه به تفاوت ماهوی نظام‌های خداسالارانه‌ی حاکم بر آن‌ـ می‌توان به گونه‌ی ذيل تحليل و تقسيم نمود:
۱ـ ‌«عصر شهرياری خداسالارانه»، که همان عصر باستان می‌باشد: اين عصر از سال ۵۵۰ قبل از ميلاد، يعنی تاريخ تأسيس سلسله‌ی هخامنشی توسط کوروش آغاز می‌گردد، و با سقوط ايران در ۶۵۱ ميلادی ـ ‌سقوط نظام سياسی‌ ـ به دست اعراب در عصر ساسانيان پايان می‌پذيرد. و هر چند در اين فاصله، هخامنشيان، سلوکيان، پارتها و اشکانيان، و ساسانيان بر ايران حکمروايی نموده‌اند، با اين همه ويژه‌گی اصلی اين عصر، همان نظام «شهرياری خداسالارانه» بوده است. اين عصر که با حکومت «خردمند‌ ـ ‌شهريار» يا کوروش آغاز گرديده بود، پس از درگذشت او، شاهد ظهور و گسترش نظام «شهرياری خداسالارانه» بوده است. دليل اين مدعا، حضور نام زرتشت و اهورامزدا و نيز نقش برجسته‌ی فروهرها، در تمامی کتيبه‌های داريوش می‌باشد «من داريوش هستم... شاه شاهان... نماينده‌ی اهورامزدا».
۲ـ ‌ عصر «پيامبر‌ـ ‌شهريار»: اين عصر با هجرت پيامبر اسلام از مکه به مدينه در ۶۲۲ ميلادی آغاز می‌گردد، و با درگذشت او در ۶۳۲ ميلادی پايان می‌گيرد.
۳ ـ ‌ عصر «خليفه‌ـ ‌شهريار»: مرحله‌ی نخست اين عصر که عهد خلفای راشدين، و تداوم سنت‌های «پيامبر‌ـ ‌شهريار» می‌باشد، از ۶۳۲ با انتخاب خليفه‌ی اول ابوبکر آغاز می‌گردد، و با قتل علی، خليفه‌ی چهارم، در ۶۶۱ پايان می‌پذيرد.
مرحله‌ی دوم اين عصر، با دست‌اندازی خلفای اموی بر جهان اسلام از ۶۶۱ تا ۷۵۰ ميلادی آغاز می‌گردد، و با سقوط بغداد و خليفه‌ی عباسی در ۱۲۵۸ به دست مغولان پايان می‌گيرد. در اين مرحله‌ی طولانی، «خلافت» و «شهرياری» در هم می‌آميزند. زيرا ساخت سياسی خلافت عباسی، يکسره از ساخت سياسی ايران قبل از اسلام الهام گرفته بوده است. در عصر امويان و عباسيان، مقام خلافت به عکس دوره‌ی خلفای راشدين، نه بر حسب شايستگی فردی و رأی عموم، بلکه بمانند نظام شهرياری، موروثی می‌گردد. کوتاه سخن آنکه، سالهای ۶۶۱ تا ۱۲۵۸ ميلادی را، می‌توان عصر توأمان «خليفه‌ ـ ‌شهريار سامی» و «شهرياری خداسالارانه آريايی» دانست.
۴ـ ‌ عصر احياء «شهرياری خداسالارانه»: از عصر پرآشوب مغولان و تيموريان و جانشينان ترک و تاتار آنها که بگذريم (قرن‌های ۱۳ تا ۱۵ ميلادی)، تأسيس سلسله‌ی شيعی مذهب صفويان در ۱۵۰۱ ميلادی را می‌توان، مصادف با احياء سنت‌های «شهرياری خداسالارانه» ارزيابی نمود. با اين تفاوت که اين بار، «شهرياری خداسالارانه‌ی شيعی»، جايگزين «شهرياری خداسالارانه‌ی زرتشتی» گرديده است. اين عصر که از ۱۵۰۱ آغاز گرديده بود، در ۱۹۷۹ با سقوط شهرياری پهلوی به پايان رسيد. حديث جعلی و معروف «السلطان ظل‌الله» (شهريار سايه‌ی خدا است)، از فراورده‌های اين عصر است.
۵ـ ‌ عصر «فقيه‌ـ ‌شهريار»: اين عصر که با سقوط شهرياری آريايی در ۱۹۷۹، و استقرار نظام «فقيه‌ـ ‌شهريار» توسط روح‌الله خمينی آغاز گرديده است، تا امروز، يعنی سال ۲۰۰3 ميلادی به حيات خويش ادامه داده است.
بنابراين اگر چنين بوده و هست، چه جای گلايه و شگفتی؟! آری، از ديدگاه فلسفه‌ی سياسی، تاريخ و سياست ايران از آغاز تا کنون، همواره تاريخ و سياستی تئوکراتيک (خداسالارانه) بوده است، به همان گونه، که تاريخ و سياست يونان از آغاز تا کنون، همواره دموکراتيک (مردم‌سالارانه) بوده است! به عبارت بهتر، سياست و جامعه ايران، همواره سياست و جامعه‌اي «بسته» بوده، و با سياست و «جامعه‌ي باز» فاصله‌اي بسيار داشته و دارد.
و بدين گونه است که داستان «خردمند‌ـ ‌شهريار»، و سفر دور و دراز و هزاران ساله‌ی او پايان می‌پذيرد. 
به عبارت روشن‌تر، انديشه يا مفهوم «خردمند‌ ـ ‌شهريار» هندواروپايی، که از سرزمين «پارس» برخاسته بود، پس از سفری دور و دراز و هزاران ساله، و در هم آميختن با پندارهای ساميان در پيرامون «پيامبرـ ‌شهريار»، دوباره و اين بار در ۱۹۷۹ ميلادی، و در چهره‌ی «فقيه‌ـ ‌شهريار» به سرزمين «پارس» بازگشت نمود!(2)
در دین زرتشت هم دردین ابراهیمی به توحید باور دارند و هرودوت از مردمسالاری بین النهرین و ایران سخن گفته
فلسفه اسلامی ! (در واقع ترجمه فلسفه افلاطون و ارسطواست) همانطور که آقای فشاهی بخوبی حق مطلب بیان کردند ؛ تاریخ فلسفه اسلامی که در تاریخ اسلام در دوره بنی امیه و بنی عباس ترجمه شده، جای فلسفه توحیدی را گرفته که بنام دین به مردم محروم تحمیل شده و مردم مسلمان هم فکر میکنند ولایت فقیه، (فقیه شهریار) همان ولایت پیامبر(پیامبر شاه) است و..!
در صورتیکه قرآن وظیفه پیامبر را کاملاً مشخص کرده ابلاغ پیام الاهی به مردم و بس هیچ گونه حق حکومت و ولایت بر مردم ندارد .
در زمان پیامبر یکی از مخالفتها این بود که او مثل مردم عادی است و طرفدارانش از طبقه پست برده ها هستند از بلال برده سیاه حبشی تا یاسر و ثمیه و سلمان پارس فراری مزدکی از ایران. این روایت را حتماً همه شنیده‌اند که قریبه ای وارد مدینه شده بود می‌خواست پیامبر شاه ! را ببیند؛ وقتی وقتی پیامبر را به او نشان ،میبیند که بین همان مردم است و هیچ فرقی با دیگران ندارد تعجب میکردند و فکر میکردند که پیامبر هم باید مثل شاهان بالای تخت باشد!وقتی پیامبر که حتی برای خودش جانشین انتخاب نکرد و بعد از وفاتش همانطور که آقای فشاهی متذکر شدند که تعیین حاکم به شورا و بیعت بوده است؛ چهار خلیفه اول را مردم انتخاب کردند؛ همانطور هم که هرودوت قبل از اسلام،از تاریخ شرق نقل کرده است ؛ که شرقیها ، شاهان و رهبرانشان را با مشورت انتخاب میکردند. آقای فشای و دوستان همفکر شان آیا به ذهنشان نیامده، چطور شد که اول مردم قبل از اسلام، رهبرانشان را انتخاب میکردند ؛ تصمیمی که بعد از واقعه بردیای دروغگومیگیرند؛و بعد در اسلام تا خلیفه چهارم،مردم رهبرانشان را انتخاب میکردند ودر زمان معاویه، او دوباره آنرا به سلطنت پدر خود (ابو سفیان) تبدیل کرد و حکومت دوباره ارثی شد!؟
چرا وقتی در شرق، قبل و بعد از اسلام، شورا و انتخاب رهبر بود، چه شد که دوباره به استبداد فردی منجر شد؟ آیا بازسازی استبداد ، بر گرفته از ترجمه کتاب‌های فلسفی یونانی در قرن دوم هجری نبوده است!؟
ادامه دارد...
1-: تأملی در مدرنیته ایرانی، علی میرسپاسی صفحات 59 تا 79
2- نظریه فقیه شهریار ، محمدرضا فشاهی

No comments:

Post a Comment